20121025




مرزهای بودنم

رنجی است ,

که تسخیر نمی شود .

20121024



دل تنهای شب بود

چشمک ستاره ای مرده ;

که در بغض نقره ای رنگش
تداوم می یافت .

20121021



من ,

تنها بیگانه ام ;

آواره ای محکوم به فراموش شدن

و در کنج های ناپیدای اذهان مدفون.

میان نقوش سنگواره ها

فریاد بر می آورم :

آیندگان

قاتلانی سنگدل بودند .

20121019



پروانه ای مرده ,بود

در کنجی از پنجره ای ناگشوده ,

و پاره ای جا مانده از من

در میان زمان,

آن هنگام که از خواب برخاستم;

اندوه صبحگاهم .



20121013



در زمان

پنهان است ،

آنچه كه از من

ديگر نيست


خاطره نت هايى

كه رنج مى برند

سرگردان،

بى هيچ دستاويزى

چون حافظه اى

رو به زوال

  

20121011

 زندگی نا بهنگام ام 
معمایی است بی پایان
که دستخوش مرور زمان شده .
یک پازل بی معنا 
که فرو می پاشد و پراکنده می شود , 
و تنها تکه هایی از آن برجای می ماند .