ساختمان های کهنه و چرکین , دیوارهای کپک زده با رگه هایی سفید , گه گاه سبزی کمرنگ , سنگ فرش های فرسوده و بی رمق , هوایی خنک و سرشار از ناخوشی , گرفته و بی حوصله , درختان لخت و عریان که به سختی از آسمان خاکستری و ابرهای غمبارش شناخته می شوند , روزها یی که به اندازه شب ها طولانی شده اند , شیشه های بخار زده کافه , چهره های فسرده و خسته , درهم رفتگی های ممتد از پیکرهایی که به زحمت زندگی تن داده اند , بوسه های خشکیده ای که بر جای زخم های کهنه روییده اند . خاطرات آخرین نگاه , و گلویی که دیگر بار به سختی فشرده می شود . همگی در کنار هم سنگینی یک چرخه ملال آور را که میان پیوندی ویرانگر , مبسوط گشته است , به دوش می کشند .
20110428
20110421
این روزها غم نیستی آرزوهایش را با انگشتر عقیقی پیوند زده است که ساده ترین دروغ ها را در دل دارد . خیال های پوچ , رویای جاودانگی ! ... به خاطره ها رسیده است , پیشانیش پر از چروک هایست که روزگار بر آن افکنده . سر در گریبان به نگاه مغمومی که از قاب عکس گوشه تنهایی هایش ساطع می شود می نگرد , قاب عکسی که هیچگاه نمی بیندش .
Subscribe to:
Posts (Atom)