...
بی رمق تکیه زده ام بر دیوار زندگیم در انتظار آتش سالها
20110917
این چرخه ادامه می يابد , و تلخ ترين حقيقت آنست كه ما قادر به نااميد شدن نيستيم
.
20110827
پيرمرد می گفت : ديگر زمانش رسيده است
,
يادتان كه نرفته ... پای آن درخت وزم هميشگی ...
بر مرگت حسرت می برم بدون حتی قطره ای اشك .
20110820
نخستين پرتوهای روزی ديگر
,
از ميان آسمانی يكپارچه خاكستری
,
شيشه های تار اتاقم را در می نوردد و مرا كه همچنان لبريز از غمم در بر می گيرد...
20110813
زندگی ما چون غروبی ست که مدام کش می آید و هيچ گاه به شب نمی رسد ...
20110804
و ما تنها برگ های پاييزی بوديم , كه نه بر زمين افتاديم
و نه دل در گرو باد سپرديم
...
Newer Posts
Older Posts
Home
Subscribe to:
Posts (Atom)