خورشید ، تند و وحشی , مدار گم کرده بھ من نزدیک
می شود . گداخته و هراسیده , در میان هیاهوی صخره ها محو می شوم . بیگانگیم را در
پس باد های سرکش نقش می زنم . به تنهایی , می آویزم
از دیواره های کهن اساطیر , چنان خفاشی که در
حسرت مکیدن قطره های خون , بی صبرانه انتظار می کشد .
No comments:
Post a Comment